مي گفت: "توي مكه از خدا چند چيز خواستم؛ يكي اينكه توي كشوري كه نفَس امام نيست نباشم حتي براي لحظه اي. بعد تو رو از خدا خواستم و دو پسر. به خاطر همين هر دفعه ميدونستم بچه ها چي هستند. آخر هم دعا كردم نه اسير شم نه جانباز"
اتفاقاً براي همه سوال بودكه حاجي اين همه خط ميرود چه طور يك خراش هم برنميداد. فقط والفجر چهار بود كه ناخنشان پريد. ...
نيمه پنهان ماه 2 ؛ همت به روايت همسر شهيد